هانای دوست داشتنی ما

داشتم تو آشپزخونه شام آماده میکردم که دیدم داری تلاش میکنی که برگردی اومدم بالا سرت و دیدم بعله دختر کوچولوم داره موفق میشه دویدم و موبایلمو آوردم و چند تا عکس در همون حال سعی و تلاش ازت گرفتم ای جونم چهارشنبه 1393/06/19 ساعت 21:20 یکهفته قبل از پایان سه ماهگی ...

اولین مسافرت هانا درست بعد از 40 روزگیش به مازندران  پ ن : خیلی بهش سخت گذشت اونجا بود که اولین دل دردهای کولیکی شروع شد تا 4 ماهگی هم تموم نشد  7 مرداد ماه 1393 ...

درست تو 28 روزگی از خواب نیمروزی بیدار شدی و تا چشمت به من افتاد بهم لبخند زدی تو اون لحظه انگار دنیارو بهم داده بودن یه حس خوشحالی خیلی خیلی زیاد اون لحظه رو نتونستم عکس بگیرم فقط یک ثانیه بود اما بعد اونو تا دلت بخواد ثبت کردم که یه تعدادیشو اینجا میزارم http://niniweblog.com/images/smilies/cut/cut%20(2).gif ...

تصمیم گرفتیم شادی بودنت با عزیزانمون سهیم بشیم  جمعه 6 تیرماه 1393 ...

موجودی از جنس خودت ........... ...

دلم ضعف میرود برای دنیای مادری ، دنیایی که بودن تو به آن معنا و مفهوم میدهد ،  وقتی چشماتو باز میکنی و با ارزشترین موجود زندگیتو روبروت میبینی احساسی تو وجودت شکل میگیره که شبیه هیچ احساس نیست یه احساس با یه رنگ و بوی خاص که باعث میشه همه درداتو فراموش کنی و فقط بخندی  26 خرداد ماه 1393 ساعت 22:08  ............................... ...